جملات جادویی برای بهبود لحظه ای افسردگی(بخش اول)
شاید شما هم شنیده باشید یا در جایی خوانده باشید که افسردگی یک بیماری صعب العلاج یا حتی لاعلاج است. طبق آمار ارائه شده در کتابهای معروف روانشناسی گفته می شود نهایتا 40% افراد مبتلا به افسردگی به درمان نسبی نائل می گردند. و فکر کنید این خبر برای من و شما با این بیماری که حداقل عارضه ی آن عدم اعتماد به نفس کافی می باشد چگونه تعبیر می شود. مسلما ما خود را در آن 40% جای خواهیم داد نه 60% درمان یافته. متاسفانه این بیماری اینگونه عمل می کند. من خیلی اوقات در زمان ایجاد حملات افسردگی آنقدر از لحاظ روحی ضعیف می شدم که حتی اراده ای برای کمک گرفتن از دیگران نداشتم. چه برسد به اینکه مثلاً بخواهم برای بهبود وضعیت خود به توصیه های روانشناسان گوش بدهم. به عنوان مثال:
ورزش کردن روزانه
تغذیه ی سالم
گوش کردن به موسیقی شاد
اهمیت ندادن به شکستهای گذشته
بزرگ دانستن اهداف خود در آینده
حس ارزشمند بودن
و......
درست است این کارها برای پیشگیری مناسب است اما نه وقتی که دجار افسردگی یا به قول من دچار حمله های افسدگی شده باشی. تصور کنید به یک بیمار مثلا با درد شدید سنگ کلیه بگویی برای بهتر شدن به اهدافت در آینده فکر کن. دقیقا این توصیه ها برای یک فرد افسرده در پیک افسردگی همانقدر ناکارا و بی ارزش است. در وبلاگ بعدی حتما در مورد این روشهای پیشگیری صحبت خواهیم کرد اما در اینجا می خواهیم در مورد جملات جادویی دقیقاً در اوج حملات افسردگی صحبت نماییم:
من سه جمله ی جادویی بلدم که هر کدام به نحوی در بدترین حملات افسردگی به من کمک عجیبی کردند اما ببخشید که مجبورم کمی آنها را با توضیح بیان کنم و نمی شود مثل جملات بالا انها را لیست کرد. باور کنید این بهترین راهی است که به درک کامل این جملات برسید پس یکی دو دقیقه ی دیگر وقت شما را نیاز داریم سعی می کنم به زبان داستان گونه انها را بگویم تا حوصله ی تان هم سر نرود پس شروع کنیم.
اولین جمله ی جادویی:
حدوداً چند سال پیش بود که در یک حالت حمله ی افسردگی که بی اشتهایی ، کرختی و ناتوانی از رفتن به سر کار حداقل نشانه های آن حالتم بود تصادفاَ در اینستاگرام به یک پست از یک خانم برخوردم که داشت در مورد انگیزه برای بهتر کردن زندگی در آن صحبت می کرد. این خانم که اسمشان را حتما با یا بدون اجازه ی ایشان خواهم گفت به نظرم یک انسان خیلی بی درد آمد به داریرکت ایشان رفتم و شروع به نوشتن همین حرفها کردم خلاصه بعد از یک روز ایشان یک وویس گذاشتند. کار ایشان خیلی برایم توهین آمیز آمد حتی زحمت نوشتن هم به خودشان نداده بودند. گفتم حتما از این مبلغین یا مدرسین کلاسهای انگیزشی که هنوز هم آنها را قبول ندارم است. بعد چند ساعت وویس ایشان را گوش کردم. ابتدا معذرت خواهی کرده بود که بعلت بیماری و ضعف در انگشتان اش نمیتواند تایپ کند بعد پرسید ساعت 8 شب وقت دارید صحبت کنیم . 8 شب شد و من تایپ می کردم و ایشان وویس می فرستادند اولین وویس با این جمله شروع شده بود. «خب به من بگویید چالش تان نه بیماری تان چیست»
چالش؟ مگه داریم در مورد مثلا انتخاب لباس حرف می زنیم من دارم می میرم و این هر چیزی که بود مسلماً چالش نبود. خلاصه چند ساعتی به همین شیوه با ایشان یعنی خانم مریم نورایی صحبت کردم ایشان از کوهنوردی هایشان می گفتند و اینکه بزرگنرین آرزویشان رفتن به دماوند است. این خانم در سی سالکی به دلیل یک بیماری ناشناخته بدنشان شروع کرده بود به لمس شدن. شنوایی نداشتند با عصا حرکت می کردند و دستهایشان مثل دستهای من و شما توان تایپ نداشت. بله بیماری من برای ایشان یک چالش بود که با درد ناتوان کننده ی آن میتوانستم توانمند شوم. آن موقع دانشجوی روانشناسی بودم در حالیکه لیسانسم ریاضی محض بود. ایشان گفتند چرا روانشناسی خوندی و من گفتم بخاطر بیماریم و شاید کمک به کسانی که مثل من هستند.
خب اگه بیمار نبودی این قدر قدرت داشتی که روزی 10 ساعت کار کنی بعد بیای دروس مقطع ارشد رو با اون کتابهای چند صد صفحه ای بخونی و تازه شاگرد اول دانشکده بشی؟
راست می گفت بیماری من به من قدرت داده بود تا بیشتر تلاش کنم. 40% درمان؟ اگر آمار جدیدی بگوید 1% احتمال بهبود در این بیماری وجود دارد حتما من و شما در آن دسته قرار خواهیم داشت. وقتی از حالت افسردگی خارج شدید به خودتان بگویید من هر کاری بخواهم انجام می دهم درمان که چیزی نیست یا درمان می شوم یا باید درمان بشوم راه دیگری نمیشناسم. این خانم اگر اسمش را درست گفته باشم( چک خواهم کرد و در صورت اشتباه تصحیح می کنم) امیدوارم تا امروز قله ی دماوند را فتح کرده باشند. که این قله برای ایشان یک تپه ی خاکی کوچک است. ایشان مانع خودکشی احتمالی من در آن روزها شدند. فکر می کنم بلندترین قله ی جهان را آنروز فتح کرده اند. چون من امروز مثل فردای شما یک بی نهایتم کسی که هر کاری یخواهد هر چقدر سخت آن را انجام خواهد داد. مثل فردا برای شما. شک ندارم شک نداشته باشید. ما روزی به این بیماری، اختلال یا چالش،( هر اسمی دوست دارید صدایش کنید چون در حال از بین رفتن در وجود ماست) نگاه می کنیم و می گوییم این بیماری مسخره بود که منو اونطور داشت اذیت می کرد؟
با اجازه به سرعت دومین و سومین جملة جادویی را در وبلاگهای بعدی می نویسم. هم الان زمان کافی ندارم هم گویا وبلاگ محدودیت کلمه دارد. البته دومی را مطمئن نیستم سرچ می کنم
پس تا وبلاگ بعدی « نه خودکشی کنید نه ناامید باشید» دو تا جمله ی دیگر دارم که تآثیر بالایی دارند.
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۲ ساعت 11:39 توسط یزدان غلامی
|
این وبلاگ فقط یک هدف دارد و آن درمان کامل افسردگی است.« بله درمان کامل » من مدعی یافتن این روش درمانی هستم